مقامِ رسمی
#بخش_نهم
نویسنده: #سامرست_موآم
برگردان: هما کریمی
او آدمی بود كه عادت داشت آرام راه برود، سلانه سلانه؛ اما حالا سرعتش را زياد كرد. سيگارش را، که گوشهی لبش بود، به بیرون تف كرد. احتياط حكم میكرد كه با نورِ آن، جایی كه خودش هست را برای دشمن آشكار نكند. ناگهان روی چيزی سكندری خورد. مثلِ مرده خشكش زد. هميشه مرد شجاعی بود، با اعصابی پولادين. اما ناگهان احساس كرد از ترس بيمار شده است. چيزی كه رويش سكندری خورده بود، شيئ نرم و كمی بزرگی بود. كاملاً مطمئن بود كه چه است. دمپایی پايش بود. با يك پا، با احتياط چيزی را كه جلوی پايش بود لمس كرد. بله، حق داشت. يكي از سگهايش بود. مرده بود. يک قدم به عقب برداشت و چاقويش را در آورد. میدانست كه فرياد زدن فايده ندارد. تنها خانهی نزديک به او، متعلق به ریيس زندان بود. پنجرههايش درست روبهروی باغستانِ نارگيل بود، اما آنها نمیتوانستند صدايش را بشنوند. تازه اگر هم میشنيدند، حركتی نمیكردند. سَن دو مارونی جایی نبود كه شبِ تاريک دنبالِ صدای كسی كه كمک میخواهد بگردی. اگر روزِ بعد، جسدِ يكی از محكومينِ آزادشده را پيدا میكردی، خوب، خيلی هم بد نمیشد! لوئيس ريماير يک لحظه آنچه را که اتفاق افتاده بود، فهميد.
✅ @jamemodern
بهسرعت فكرش را بهكار انداخت. وقتی خواب بوده، سگهايش را كشتهاند. بايستی وقتی آنها را از حياط بيرون فرستاده، گرفته باشندشان. بايستی گوشتِ سمی جلوی آنها انداخته باشند و سگهای وحشی به جان هم افتاده باشند. اگر يكی از سگها كه رويش سكندری خورد، نزديک خانه افتاده، بهاین دليل بوده كه او خزيده تا خودش را به خانه برساند. لوئيس ريماير به چشمهايش فشار آورد. چيزی نمیتوانست ببيند. شب كاملاً سياه بود. بهسختی هيكلِ درختهای نارگيل را از فاصلهی يک متری میديد. اول به سرش زد كه بهطرف كلبهاش بدود. اگر به جای امن میرسيد، میتوانست صبر كند تا آدمهای تویِ زندان، وقتی كه ديدند نيامده، به دنبالش بيايند. اما میدانست كه اصلاً نمیتواند برگردد. میدانست كه كسانی آنجا، توی تاريكی هستند. كسانی كه سگهايش را كشتهاند. میدانست كه تا او با كليدها ور برود و بخواهد سوراخِ قفل را پيدا كند، يک چاقو تا دسته در پشتش فرو خواهد رفت. با دقت گوش كرد. حتی يک صدا هم نبود، احساس میكرد چندين مرد آنجا هستند و پشت درختها كمين كردهاند. آمدهاند تا او را بكشند. او را همانطور كه سگهايش را كشتهاند، خواهند كشت. او مثلِ سگ خواهد مرد. بيشاز حد مطمئن بود. آنها را میشناخت. حداقل سه يا چهار نفر بودند. حتماً محكومينی بودند كه در خانههای خارج از زندان خدمتكاری میكردند و مجبور نبودند كه شب تا دير وقت به زندان بازگردند. يا مردانِ بیخانمان و تا حد مرگ گرسنهای كه آزاد شدهاند و چيزی برای از دست دادن ندارند. يک لحظه مردد شد كه چه كند. جرئت نمیكرد كه بدود، چون میتوانستند در مسيری كه او تا فضای باز در پيش دارد، با طناب بهسهولت برايش دام گذاشته باشند، و اگر بدود، حتماً در تله میافتد. درختانِ نارگيل تنگِ هم كاشته شده بودند و میدانست كه دشمنانش به همان سختی كه او میتوانست آنها را تشخيص دهد، دید دارند. رویِ سگِ مرده قدم گذاشت و واردِ باغستان شد. كنار هر درخت، در حالی كه پشتش را به آن میچسباند، میايستاد تا تصميم بگيرد قدم بعدی را بردارد یا نه. سكوتِ دهشتناكی بود. ناگهان صدای زمزمهای را شنيد. هراسِ وحشتناكی به او مستولی شد. دوباره سكوتِ مرگ. احساس كرد بايد به جلو برود، اما انگار پاهايش در زمين فرورفته بودند. حس میکرد كه بهطرفِ او پيش میآيند و خودش در مقابل آنها آنقدر قابل رويت است كه انگار در روشنايیِ روز ایستاده است. از طرفی ديگر، صدای آرام سرفهای آمد. لوئيس ريماير طوری شوكه شده بود كه نزديک بود جيغ بكشد. آنقدر هشيار بود كه بفهمد دورش ایستادهاند. انتظار رحم از آن دزدها و قاتلها نداشت. جلادِ ديگر را بهياد آورد، نفر قبل از خودش، كه زنده او را تا جنگل برده بودند، چشمهايش را از كاسه در آورده و آويزانش كرده بودند تا خوراکِ لاشخورها شود. زانوانش شروع به لرزيدن كردند. چهقدر احمق بود كه این كار را گرفته بود! كارهای سبکتری بودند كه ريسكی هم نداشتند. برای این فكرها خيلی دير بود. خودش را جمعوجور كرد. هيچ شانسی نداشت كه از باغستانِ نارگيل زنده خارج شود. میدانست، اما میخواست مطمئن شود كه حتماً میميرد. محكم به چاقويش چنگ زد. بدترين قسمتش این بود كه نه آنها را میديد و نه صدایی میشنيد، در حالی كه میدانست آنها برای هجوم به او كمين كردهاند. يک آن، فكرِ ديوانهواری به سرش زد.
ادامه دارد...
✅ @memodern
#بخش_نهم
نویسنده: #سامرست_موآم
برگردان: هما کریمی
او آدمی بود كه عادت داشت آرام راه برود، سلانه سلانه؛ اما حالا سرعتش را زياد كرد. سيگارش را، که گوشهی لبش بود، به بیرون تف كرد. احتياط حكم میكرد كه با نورِ آن، جایی كه خودش هست را برای دشمن آشكار نكند. ناگهان روی چيزی سكندری خورد. مثلِ مرده خشكش زد. هميشه مرد شجاعی بود، با اعصابی پولادين. اما ناگهان احساس كرد از ترس بيمار شده است. چيزی كه رويش سكندری خورده بود، شيئ نرم و كمی بزرگی بود. كاملاً مطمئن بود كه چه است. دمپایی پايش بود. با يك پا، با احتياط چيزی را كه جلوی پايش بود لمس كرد. بله، حق داشت. يكي از سگهايش بود. مرده بود. يک قدم به عقب برداشت و چاقويش را در آورد. میدانست كه فرياد زدن فايده ندارد. تنها خانهی نزديک به او، متعلق به ریيس زندان بود. پنجرههايش درست روبهروی باغستانِ نارگيل بود، اما آنها نمیتوانستند صدايش را بشنوند. تازه اگر هم میشنيدند، حركتی نمیكردند. سَن دو مارونی جایی نبود كه شبِ تاريک دنبالِ صدای كسی كه كمک میخواهد بگردی. اگر روزِ بعد، جسدِ يكی از محكومينِ آزادشده را پيدا میكردی، خوب، خيلی هم بد نمیشد! لوئيس ريماير يک لحظه آنچه را که اتفاق افتاده بود، فهميد.
✅ @jamemodern
بهسرعت فكرش را بهكار انداخت. وقتی خواب بوده، سگهايش را كشتهاند. بايستی وقتی آنها را از حياط بيرون فرستاده، گرفته باشندشان. بايستی گوشتِ سمی جلوی آنها انداخته باشند و سگهای وحشی به جان هم افتاده باشند. اگر يكی از سگها كه رويش سكندری خورد، نزديک خانه افتاده، بهاین دليل بوده كه او خزيده تا خودش را به خانه برساند. لوئيس ريماير به چشمهايش فشار آورد. چيزی نمیتوانست ببيند. شب كاملاً سياه بود. بهسختی هيكلِ درختهای نارگيل را از فاصلهی يک متری میديد. اول به سرش زد كه بهطرف كلبهاش بدود. اگر به جای امن میرسيد، میتوانست صبر كند تا آدمهای تویِ زندان، وقتی كه ديدند نيامده، به دنبالش بيايند. اما میدانست كه اصلاً نمیتواند برگردد. میدانست كه كسانی آنجا، توی تاريكی هستند. كسانی كه سگهايش را كشتهاند. میدانست كه تا او با كليدها ور برود و بخواهد سوراخِ قفل را پيدا كند، يک چاقو تا دسته در پشتش فرو خواهد رفت. با دقت گوش كرد. حتی يک صدا هم نبود، احساس میكرد چندين مرد آنجا هستند و پشت درختها كمين كردهاند. آمدهاند تا او را بكشند. او را همانطور كه سگهايش را كشتهاند، خواهند كشت. او مثلِ سگ خواهد مرد. بيشاز حد مطمئن بود. آنها را میشناخت. حداقل سه يا چهار نفر بودند. حتماً محكومينی بودند كه در خانههای خارج از زندان خدمتكاری میكردند و مجبور نبودند كه شب تا دير وقت به زندان بازگردند. يا مردانِ بیخانمان و تا حد مرگ گرسنهای كه آزاد شدهاند و چيزی برای از دست دادن ندارند. يک لحظه مردد شد كه چه كند. جرئت نمیكرد كه بدود، چون میتوانستند در مسيری كه او تا فضای باز در پيش دارد، با طناب بهسهولت برايش دام گذاشته باشند، و اگر بدود، حتماً در تله میافتد. درختانِ نارگيل تنگِ هم كاشته شده بودند و میدانست كه دشمنانش به همان سختی كه او میتوانست آنها را تشخيص دهد، دید دارند. رویِ سگِ مرده قدم گذاشت و واردِ باغستان شد. كنار هر درخت، در حالی كه پشتش را به آن میچسباند، میايستاد تا تصميم بگيرد قدم بعدی را بردارد یا نه. سكوتِ دهشتناكی بود. ناگهان صدای زمزمهای را شنيد. هراسِ وحشتناكی به او مستولی شد. دوباره سكوتِ مرگ. احساس كرد بايد به جلو برود، اما انگار پاهايش در زمين فرورفته بودند. حس میکرد كه بهطرفِ او پيش میآيند و خودش در مقابل آنها آنقدر قابل رويت است كه انگار در روشنايیِ روز ایستاده است. از طرفی ديگر، صدای آرام سرفهای آمد. لوئيس ريماير طوری شوكه شده بود كه نزديک بود جيغ بكشد. آنقدر هشيار بود كه بفهمد دورش ایستادهاند. انتظار رحم از آن دزدها و قاتلها نداشت. جلادِ ديگر را بهياد آورد، نفر قبل از خودش، كه زنده او را تا جنگل برده بودند، چشمهايش را از كاسه در آورده و آويزانش كرده بودند تا خوراکِ لاشخورها شود. زانوانش شروع به لرزيدن كردند. چهقدر احمق بود كه این كار را گرفته بود! كارهای سبکتری بودند كه ريسكی هم نداشتند. برای این فكرها خيلی دير بود. خودش را جمعوجور كرد. هيچ شانسی نداشت كه از باغستانِ نارگيل زنده خارج شود. میدانست، اما میخواست مطمئن شود كه حتماً میميرد. محكم به چاقويش چنگ زد. بدترين قسمتش این بود كه نه آنها را میديد و نه صدایی میشنيد، در حالی كه میدانست آنها برای هجوم به او كمين كردهاند. يک آن، فكرِ ديوانهواری به سرش زد.
ادامه دارد...
✅ @memodern