کانال بسته شده.


Гео и язык канала: Россия, Русский
Категория: Книги


لفت بدید

Связанные каналы

Гео и язык канала
Россия, Русский
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


کانال بسته شده
به دلیل وجود مشکلات شخصی و نبود ادمین برای فعالیت نویسنده ها هم میتونند برای ادامه رمان هاشون با کانال های دیگه همکاری کنند


[قسمت چهل و پنجم]



شب از نیمه گذشته.سکوت معبد رو صدای جیرجیرکها میشکنه.توی این ساعت همه ی کارکنان معبد خوابن اما من به بررسی کارهایی که طی ساخت معبد عقب افتاده بودن مشغولم.خستگی بهم غلبه میکنه و بی خوابی تشدیدش میکنه .تو این هفته حتی اندازه یک روز هم نخوابیدم.تا به تخت میرم افکار بهم هجوم میارن و مانع اسایشم میشن.حتی وقتی که به سختی خوابم میبره ،خواب های اشفته میبینم.سوزش چشمام دیدم رو تار میکنه.چشمام رو روی هم میزارم و با انگشت شصت واشاره بهشون فشار خفیفی میارم.خنکی انگشتم ،چشمای تبدارمو اروم میکنه.با وجود خستگی اصلا به خواب راغب نیستم اون خواب ها بیشتر از بیداری خستم میکنه.ولی بدنم به شدت بهش نیاز داره و از طرف دیگه فردا در معبد مهمانی بزرگی برگذار میشه،نمیخوام بی خوابی توجه و تمرکزمو پایین بیاره،فردا باید تمام حواسمو بکار بگیرم تا بتونم شایسته ترین فرد رو بعنوان ملکه انتخاب کنم.لباس هامو عوض میکنم ،چراغ هارو خاموش میکنم و به تخت میرم.
روی تخت دراز کشیدم ،میتونم حضور شخصی رو توی اتاق حس کنم،نیم خیز میشم .شخصی از در اتاق داخل میاد.لباس های تنش یکدست مشکی بودسرش پایین بود و موهاش مانع تشخیص چهرش بود.خنجر عجیبی که دستشه نظرمو جلب میکنه. تیغه ی خنجر از یاقوته و دسته اش از نقره ساخته شده ...با اینکه چهره اش رو نمیبینم ولی میشناسمش بی توجه به خنجر دستش با خوشحالی که قلبم رو لبریز میکنه اغوشمو باز میکنم و لبخند میزنم . باقدم های اهسته به سمتم میاد و کنار تخت می ایسته لبه تخت میشینم سرمو روی سینش میزارم و دستامو دور کمرش حلقه میکنم و توی اغوشم میگیرمش.سرمو بالا میگیرم و به صورتش نگاه میکنم
-منتظرتون بودم سرورم.
لبخندی که میزنه ، با اشکی که از چشماش میچکه همخونی نداره.دستاشو دوطرف صورتم میزاره .گرمای دستاش به زیرپوستم نفوذ میکنه.لبهاشو روی لبهام میزاره.حرم نفس هاش که به پوست صورتم برخورد میکنه و لبهاش که لبهامو به بازی میگیره حالمو دگرگون میکنه.بدون اینکه از خودم جداش کنم .دوطرف یقشو از هم باز میکنم.سینشو میبوسم و بوسه هارو تا تا کنار شکمش ادامه میدم.زبونم رو روی سینش میکشم صدای نالش منو به وجد میاره.بند جلوی لباسشو باز میکنم.با نگاه پر از حرارتش حرکت دستامو دنبال میکنه.لبخند میزنم.
-امپراطور چرا لباس سیاه پوشیدین؟این رنگ حس خوبی بهم نمیده
با شنیدن حرفم خیره نگاهم میکنه دلخوری و خشم توی نگاهش رو حس میکنم. اشک از چشماش جاری میشه با تعجب بهش نگاه میکنم اما با جوابی که ازش میشنوم قلبم دیوونه وار میتپه.
دستشو میبینم که بالا میره و تیزی لبه خنجر که توی تور مهتاب برق میزنه و فرود اومدنش ...
با وحشت از جام میپرم.به شدت نفس میزنم.با حیرت نگاهمو دور تا دور اتاق میچرخونم،اما کسی توی اتاق نیست.بدنم یخ کرده و عرق روی تنم نشسته.لحاف رو کنار میزنم و از تخت پایین میام.به سمت کاسه ی بزرگ اب میرم .خم میشم دستامو توی اب میکنم و به صورتم میزنم.خواب عجیبی بودپنجره رو باز میکنم هوا گرگو میشه.نسیم صبح صورتم رو نوازش میکنه.انگشتمو روی لبم میکشم.حتی الانم میتونم حرارت بوسه هارو حس کنم.چرا باید همچین خوابی میدیدم؟به ذهنم فشار میارم.جمله اخرش چی بود؟چی گفت که من ترسیدم؟ینی الان حالشون خوبه؟نکنه توی دردسر افتادن؟حس میکنم توی خواب از دستم ناراحت و عصبانی بود .اما چرا؟!....

࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
@Yaoi_Novel ்۫۫


𖨂 191012
𖦝 Part 45 [ Taboo ]

∾ ⏰ زمان آپ: روزهای زوج

∾ 🎐 ناشناس نویسنده:

https://t.me/BiChatBot?start=sc-361702898

࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*


[قسمت چهل و چهارم]

با عصبانیت قدم هامو روی زمین میکوبم.واقعا باورم نمیشه که به خودش اجازه داده همچین چیزی رو به من بگه.
+سرورم...
بی توجه به راهم ادامه میدم
+امپراطور...
-چی میخوای؟
با تعجب بهم نگاه میکنه
+سرورم جناب یوشیکی چی گفتن که شمارو اینقد عصبی کرده
نگاه غضب الودمو از کیتا میگیرم و به راهم ادامه میدم.به داخل باغ میرم و به سمت اتاقم میرم اما اواسط راه کیتا سد راهم میشه.بی توجه به صورت خشمگینم جلوم میایسته
+سرورم بهم بگید چی گفت
با یاد اوریش خشمم دو برابر میشه
-به خودش اجازه داد منو توبیخ کنه!باورت میشه؟
پوزخند میزنم
-از این ناراحت بود که چرا انتخاب ملکه رو به راهب اعظم سپردم.میگفت نباید به اون اعتماد کنیم و بهم اطمینان داد که اون یه نیمه پنهان داره.اگه بهش مهلت میدادم میخواست راهب اعظم رو به خیانت متهم کنه
چشمای گرد شده کیتا هم نشون دهنده تعجبش بود
از کنارش رد میشم به نزدیکی پلها که میرسم با صدای کیتا سرجام می ایستم
+با چه مدرکی این حرفارو میزد؟
پوزخند میزنم
-مدرک؟....مدرک نداشت...وقتی ازش مدرک خواستم جوابی نداشت که بده
از پلها بالا میرم هنوز به در عمارتو باز نکردم که نگهبان ورودی به داخل باغ میاد .تعظیم میکنه
÷سرورم راهب اعظم تقاضای ملاقات دارن
برای لحظه ای قلبم از حرکت می ایسته از بالای ایوون به کیتا نگاه میکنم.نگاه کیتا متعجب بود .کیتا با دیدنم به سمتم میاد
+سرورم ،بهشون بگم که فعلا نمیتونید کسی رو ببینید؟
-نه...بگو بیاد
از صورتش مشخصه که با نظرم موافق نیست اما چیزی نمیگه و همراه نگهبان به استقبال راهب اعظم میره
از ایوون پایین میرم .باید به خودم مسلط بشم.میدونم که حریف قلبم نیستم بارها بهم ثابت شده و میشه چشمامو میبندم و ذهنمو اروم میکنم.مطمعنا این دیدار مثل دیدار های قبل اتفاقات خوبی درپیش نداره.
+سرورم...
با صدای کیتا چشمامو باز میکنم و برمیگردم به سمتش.درست روبروم ایستاده.سعی میکنم دست و پامو گم نکنم.تعظیم میکنه .موهاش به ارومی از روی شونش سر میخوره .دستامو مشت میکنم تا بی اراده به سمت موهاش نره.صاف می ایسته ،موهاش به زیبایی صورتش رو قاب میکنه.اینو حس میکنم که مثل همیشه نیست.دیگه از اون نگاهایی که غرق در ارامش بود خبری نیست.نگاهشو به زمین میدوزه
×سرورم... میخواستم بعد از جلسه باهاتون حرف بزنم اما وزیر یوشیکی تقاضای ملاقات کرد
شکم به یقین تبدیل میشه، خبرای خوبی برام نداره.
-خیل خب...بهتره بریم داخل صحبت کنیم
×اگه اجازه بدین همینجا توی باغ بمونیم
مشخصه که از تنهایی با من اجتناب میکنه
-باشه...
با تعظیم کیتا تازه یادم میوفته که اون هم حضور داره
+سرورم تنهاتون میزارم
بدون اینکه منتظر جواب بمونه بلافاصله مارو ترک میکنه،رفتنشو نگاه میکنم.
میدونم اگه ازش بخوام مخالفت میکنه پس بدون اینکه چیزی بگم به راه میوفتم و مشغول قدم زدن میشم ،به ناچار همراهیم میکنه.
×ساخت معبد تموم شده
دلم میریزه.سرجام می ایستم.یادم رفته بود که بالاخره از اینجا میره.
×میخواستم ازتون اجازه بگیرم و قصر رو ترک کنم
نگاهمو توی اسمون میچرخونم.برمیگردم و بهش نگاه میکنم،لبخند میزنم
-خوبه.تبریک میگم
تنها کلماتی بودن که به ذهنم میرسید،با اینکه میدونم از اینجا که بره در طول ماه ممکنه حتی یک بار هم نبینمش.
×امشب قصر رو ترک میکنیم
-بابت کمکهایی که کردی تشکر میکنم
تعظیم میکنه
×وظیفه ام رو انجام دادم سرورم...با اجازتون مرخص میشم
سرومو تکون میدم.اخرین ملاقاتمونو همین مکالمه خشک تشکیل داد .به رفتنش چشم میدوزم.قدم های استوار و نرمشو بدرقه میکنم.اما هنوز چند قدم نرفته می ایسته
×سرورم...
بدون اینکه برگرده سرش رو پایین میندازه
×چیزی رو از من میخواستین بشنوین ، که نباید بهتون میگفتم...
متوجه حرفاش نمیشم
×من نمیتونم ...یعنی نباید خودخواه باشم
مکث میکنه
×شما از من خواستین دروغ بگم...ولی اگه از احساسم میگفتم بازم حاضر میشدین ازدواج کنین؟منو ببخشین سرورم اما نمیتونم به خواستتون عمل کنم
حرفاشو پیش هم میزارم طول میکشه تا منظورش رو بفهمم اما وقتی سرم رو بالا میارم کسی توی باغ نیست...

راهب اعظم

به عمارتی که اقامت داشتم نزدیک میشم. توی ورودی عمارت می ایستم و به کارگرایی که مشغول گذاشتن بارها توی گاری بودن نگاه میکنم.کیجی گوشه ای نشسته بود.توکو حواسش به کارگرا بود تا وسیلهارو کامل بار بزنن و مدا هم پیشش ایستاده بود.چندوقته که مدام دنبالرو توکو شده و هرکاری اون میکنه رو انجام میده.برعکس چهره شاد اونها من از رفتن دلگیر بودم ولی بیشتر موندنمون پیامدهای خوبی نداشت.حتی حالا هم تاثیرگذار بوده اما باید جلوش رو گرفت.توکو متوجه حضورم میشه و با تعظیم بقیه رو هم خبردار میکنه،دست از کار میکشن و ادای احترام میکنن.لبخند میزنم و به داخل اتاق میرم تا وسایل شخصیم رو جمع کنم...


࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
@Yaoi_Novel ்۫۫


[قسمت چهل و سوم]

به میز پر از غذای رو به روم نگاه میکنم.هیچ میلی به غذا خوردن ندارم ، اما نبايد دوباره ضعیف بشم.قاشق رو بر میدارم و توی ظرف غذای روبروم فرو میکنم و تو دهنم میزارم بدون اینکه درست بجوم به زور قورتش میدم.قاشق بعدی و....
به ظرف های خالی روی میز نگاه میکنم.حتی بیشتر از همیشه غذا خوردم.احساس موفقیت میکنم سخت ترین نبرد،نبرد با احساساته. مقابل احساسم ایستادگی میکنم نمیزارم زندگیمو تحت تاثیر قرار بده.حس خوابالودگی باعث میشه که تصمیم بگیرم به باغ برم و تا زمانی که به جلسه میرم قدم بزنم.گل های باغ شکفته شدن و زیبایی باغ رو بیشتر کردن.قدم های اروم بر میدارم . چشمامو میبندم و نفس عمیق میکشم و هوای تازه رو نفس میکشم بوی گل ها حس بهتری بهم میده.
+سرورم...
به سمت صدا برمیگردم،کیتا تعظیم میکنه
+باید به تالار بریم
-اوه...به این زودی وقت گذشت.
سرمو تکون میدم به راه میوفتم
+سرورم
می ایستم و به سمتش برمیگردم
+اگه حالتون خوب نیست اعلام میکنیم امروز نمیتونید به جلسه برید
-چرا فکر میکنی حالم خوب نیست
+اصلا حواستون به اطرافتون نیست.میتونم کلافگی رو توی رفتارتون ببینم.
-من حالم خوبه نگران نباش
به راهم ادامه میدم.پیشنهاد کیتا وسوسم میکنه .شاید بهتره که امروز به جلسه نرم...
اما نه...اگه امروز نرم روزای دیگه هم نمیرم.حالا که تونستم این دوروز رو بهش فکر نکنم حتما الانم میتونم نادیدش بگیرم.هرچی به تالار نزدیک تر میشیم تردید بیشتر توی وجودم ریشه میزنه.قدم هام کوتاه و اروم میشه و استرس تنفسمو بهم میریزه.صدای پای کیتا که سعی داشت قدمهاشو با قدم های من هماهنگ کنه به گوشم میرسه.دلیلشو نمیدونم اما حضور کیتا بهم قوت قلب میده و باعث میشه از حرکت نایستم.تظاهر به ارامش میکنم و به راهم ادامه میدم ولی این تظاهر تا جلوی در ورودی بیشتر دووم نمیاره.روبروی در تالار می ایستم.قلبم به شدت میکوبه.چندبار نفس عمیق میکشم تا از تنش های درونیم کم بشه اما بی فایدس .اب دهنمو قورت میدم.از اینکه اومدم پشیمونم قدمی به عقب بر میدارم
+درو باز کنید
با صدای کیتا که به ندیمه ها دستور میداد سرجام میمونم.اختیاری روی مردمک چشمام ندارم پس نگاهمو به زمین میدوزم.از این فاصله هم میتونم بوشو حس کنم.الان دیگه مطمعنم اون هم در جلسه حضور داره.الان میفهمم اینکه تا الان بهش فکر نکردم هیچ فایده ای نداشته.حتی زمانی که به چیزای دیگه فکر میکردم یه گوشه ذهنو دلم مشغول اون بوده
+سرورم برید داخل
با صدای زمزمه وار کیتا به خودم میام.پامو داخل تالار میزارم و به ارومی به سمت جایگاهم میرم.روی صندلیم میشینم.با اشاره ام همه روی صندلیهاشون میشینن.کاش اینقدر جایگاهش به من نزدیک نبود.وزیر اعظم جلسه رو شروع میکنه سعی میکنم همه حواسمو به اون بدم و به فکر هایی که تا قبل از ورودم به این مجلس پشت درهای بسته ذهنم بودن توجه نکنم.با اینکه نگاهش نمیکنم اما ریز ترین حرکاتشو میتونم حس کنم.تمام طول جلسه حتی یک کلمه هم حرف نزد .سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. همه عریضه ها رو خونده شدن و بحث دیگه ای نمونده بود.
=سرورم.نماینده کشور کنشین به پایتخت نزدیک شدن،باید برای پذیرایی ازشون اماده بشیم.
-درسته ،شخصی روبرای رسیدگی بهش درنظر میگیرم
~امپراطور شما خودتونو درگیر این موضوع نکنین و اینو به ما بسپرین
به تندی نگاهش میکنم
-گفتم که ،شخصی رو برای رسیدگی بهش در نظر میگیرم
سرشو پایین میندازه ~بله سرورم
÷بهتر نیست تا زمانی که اونها مهمون قصر هستن انتخاب ملکه رو به تعویق بندازیم
با شنیدن این جمله بی اختیار نگاهم به سمتش کشیده میشه،اما با بالا اوردن سرش نگاهمون بهم تلاقی میکنه.قدرت چرخوندن نگاهمو ندارم .همه اون زحمتام پوچ بوده من هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم.هرچی بیشتر سعی بکنم مثل یه مرداب بیشتر به داخلش کشیده میشم. الان که جلوم نشسته و به چشماش نگاه میکنم اینو فهمیدم که بدون اون نمیتونم زندگی کنم.نگاه خیرش اتیش توی قلبمو شعله ورتر میکنه، بی پروا به چشمام زل زده...
=اِاااهم....اِاِاِاِ....صحیح نیست که این مسئله وقفه ایجاد بشه.عالیجناب راهب اعظم شما تونستین شخص مناسبی رو پیدا کنید؟
با صدای نخست وزیر نگاهمو از هم جدا میشه اما نمیتونم از صورتش چشم بردارم.با ولع تمام خطوط صورتشو از نظر میگذرونم.
×انتخاب بین اون ها سخته.برای انتخاب نهایی لازمه که ببینمشون
با شنیدن صداش دل میگیره و گلوم سنگین میشه.دهنم تلخ میشه سعی میکنم با قورت دادن اب دهنم بغضمو از بین ببرم.نگاهمو از چهرش میگیرم و تا اخر جلسه بهش نگاه نمیکنم،اما تمام حواسم پیشش بود و متوجه میشدم گاهی نگاهش روی صورتم قفل میشد بعد از اتمام جلسه میخوام تالار رو ترک کنم که با صدای وزیر یوکشین متوقف میشم و به سمتش بر میگردم
~اگر اجازه بدین میخواستم عرضی رو خصوصی باهاتون در میون بزارم
می ایستم تا تمام اعضا یکی یکی از تالار خارج بشن
-خب .میشنوم

࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
@Yaoi_Novel ்۫۫


𖨂 191012
𖦝 Part 43 [ Taboo ]

∾ ⏰ زمان آپ: روزهای زوج

∾ 🎐 ناشناس نویسنده:

https://t.me/BiChatBot?start=sc-361702898

࿔ུ #ممنوعه ༓ #Taboo
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*


'بیوگرافی؛

سوفی بروک اسکات،
45 ساله.
همسر سابق نخست وزیر

࿔ུ #یک‌قدم‌تاعشق ༓ #OneStepToLove
@Yaoi_Novel ்۫۫


چند قدم رو به جلو برداشتم و تقه‌ای به در اتاقش زدم و بعد چند لحظه صدای قدم‌هایی رو شنیدم که به سمت در میومد و بعد چند ثانیه در باز شد، نگاهی از سر تا پا بهم انداخت و بعدش با صدای ارومی پرسید
-چیزی شده؟
من و من کردم نه از روی ندونستن جواب از روی نقشه ای که در پیش داشتم
-خب‌‌‌‌.....عام راستش امشب اولین شبیه که تنهام و کسی توی عمارت نیست، یکم میترسم...میشه امشب پیشت بخوابم؟!
࿔ུ #یک‌قدم‌تاعشق ༓ #OneStepToLove
@Yaoi_Novel


[ ’قسمت نهم؛ ]
سوفی، یه زن خیلی زیبا و مهربون بود و رشته نقاشی میخوند، سال دوم دانشگاهش بود که با فردی به اسم مایکل اسکات آشنا شد.
_اون اوایل سوفی با سن زیاد مایکل مشکلی نداشت و عاشقش بود، بعد یک‌سال مایکل به سوفی پیشنهاد ازدواج داد و سوفی با مایکلی که پونزده سال تفاوت سنی داشت ازدواج کرد و بعد دو سال هم بچه دار شدن
_اون موقع مایکل یه شغل ساده دولتی داشت و کسی باهاش مشکلی نداشت، اما وقتی فقط سه سال از ازدواجش با سوفی نگذشته بود به سوفی پیشنهاد داد که بره تو کار سیاست
_سوفی مخالف بود، و تا اونجایی که میشد با مایکل مخالفت میکرد اما مایکل بهش گفت که میخواد سوفی و پسرش احساس راحتی کنن و سختی نکشن
_اما مایکل گوشش به این حرفا بدهکار نبود و وارد کار سیاست شد
_دوسال بعد مایکل، توی کار سیاست خیلی پیشرفت کرد، شاید پست مهمی تو سیاست نداشت اما برای خودش و خانوادش هرروز نامه تهدید میفرستادن
_اما مایکل سنگ‌تر از این حرفا شده بود که بخواد به چیزی اهمیت بده
_چهار سال به همین منوال گذشت، یه روز سوفی فهمید که یه کوچولوی دیگه هم تو راهه
_خواست با همسرش جشن بگیره، اما همسرش انقدر غرق تو کار شده بود که نتونست برای جشن حاضر بشه، پس سوفی تصمیم گرفت که با پسرش این جشن رو راه بندازه
_بعدازظهر روز وقتی که سوار ماشین شدن، سوفی متوجه شد که گوشیش رو روی میز جا گذاشته
_با پسر کوچولوش از ماشین پیاده شد تا بره گوشیشو بیاره، ده قدم بیشتر از ماشین دور نشدن که صدای منفجر شدن چیزی اومد و هردوتاشونو به جلو پرت کرد
_منفجر شدن ماشین موجب شد که سوفی و پسرش جراحت زیادی پیدا کنن و جنین هم سقط بشه. سه ماه توی بیمارستان بستری بودن و وقتی که خوب شدن به خونه برگشتن، شاید جسمشون خوب شده بود اما روحشون خیلی آسیب دیده بود. اون خونواده شاد در عرض چند سال نابود شد.
سوفی دیگه سوفی سابق نشد. انرژی‌شو به یکباره از دست داد. به ندرت با کسی حرف میزد. یک‌سال از این قضیه گذشت و دعواهای پی‌درپی سوفی با مایکل شروع شد. دلیلش هم فقط یه چیز بود. شغل مایکل.
_مایکل تازه ترفیع گرفته بود و شده بود دست راست نخست وزیر. و این موجب تهدیدهای پی‌درپی توسط دشمنای مایکل، خود مایکل و خانوادشو فرا بگیره. اما مایکل یه تیکه سنگ شده بود. انگار هیچی به جز شغلش براش مهم نبود. دعوا پشت دعوا و قهر پشت قهر چیزی بود که چند سالی مهمون اون خانواده شده بود. پنج سال بعد، سوفی دیگه طاقتش به سر رسید، برگه طلاق رو از طریق پست دم در خونه رسوند. تو این پنج سال مایکل نخست وزیر قدری برای خودش شده بود.
_پسر کوچولوشون که حالا نوجوونی واسه خودش شده بود با شنیدن خبر طلاق پدر و مادرش از هوش رفت و تا چند وقت درگیر تخت و سرُم و بیماری شد. دادگاه بر اثر این اتفاق حضانت پسر رو به مادر داد اما مایکل بخاطر اینکه حس میکرد تک پسرش در کنار سوفی مورد تهدید و قتل قرار میگیره با یک‌سری مدارک دادگاه رو قاضی کرد که حضانت پسر به پدر داده بشه
_اونروز پسر از همه جا بی‌خبر توی تخت از تب داشت میسوخت. همش هم بخاطر شک و فشار عصبی.
حس کردم صورتم به پهنا خیس شد. دستی به صورتم کشیدم و اشکامو پاک کردم و به زور و با بغض ادامه دادم
_از اون روز بود که بچه هیچ وقت طعم مادر رو نچشید. هیچ وقت.
یکهو خودم رو تو بغل گرم جی پیدا کردم. سرم رو نوازش میکرد و منو محکم تو بغل خودش فشرده بود. نمیتونستم، دیگه نمیتونستم تحمل کنم. چند سال بود که توی خودم ریخته بودم. اشک میریختم و اشک، اشکام تمومی نداشتن.
-تقصیر منه متاسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم
بینیم و بالا کشیدم و چیزی نگفتم‌. یه آغوش گرم پیدا کرده بودم، نمیخواستم حالا حالاها ازش دست بکشم. بعد از چندین دقیقه اروم خودمو از بغلش بیرون کشیدم و یه ببخشید زیر لب گفتم
دستی روی شونم گذاشت و گفت
-برو بالا استراحت کن من وسایل رو جمع میکنم
سرمو پایین انداختم و به طرف اتاق رفتم و در اتاق رو باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم. هفت ساعت خوابیده بودم. محال بود که خوابم ببره. نمیدونم چند وقت گذشت که از جام پاشدم به ساعت نگاه کردم، ده و نیم شب رو نشون میداد. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار رو‌به‌روم زل زدم‌. تو فکر بودم که یه فکر شیطانی به ذهنم رسید و لبخند محوی رو لبام نشست.
به سمت کمد لباسام رفتم و نازک و جذب ترین لباس زیری رو که داشتم بیرون کشیدم و مشغول به عوض کردن لباسام شدم. پیرهن سفید نازک رنگی رو برداشتم و بدون هیچ لباسی تنم کردم و بدون بستن دکمه هاش از اتاق خارج شدم


𖨂 191101
𖦝 Part 9 [ One Step To Love ]

∾ ⏰ زمان آپ: جمعه‌ها (با تاخیر)

∾ 🎏 ناشناس نویسنده:

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_gKJX8ZN

࿔ུ #یک‌قدم‌تاعشق ༓ #OneStepToLove
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*


[ 'قسمت سی و ششم؛ ]
-پارت دوم

با صدای هری و استیو که صبح بخیر می‌گفتند، از فکر بیرون آمد.
هر دو پشت میز نشستند . هری بعد از اینکه دستش را زیر چانه اش گذاشت، گفت: خب این کار مهم چیه که نذاشتی حداقل تا ده بخوابم؟
دنیل لبخندی زد که کل دندان های سفیدش را نمایان می‌کرد.
-می‌خوام از همتون آزمون کتبی بگیرم تا ببینم صلاحیت عضویت تو گیلدو دارین یا نه.
-چی؟! صلاحیت دیگه چه کوفتیه؟
گیلبرت گفت: ما که از قبل بودیم. واقعا لازمه که آزمون بدیم؟
دنیل گفت: بله لازمه! من به عنوان رئیس این گیلد نوپا تصمیم گرفتم از تمام اعضا آزمون بگیرم. بعدا از لوییزا که کلاس داره آزمون می‌گیرم. حالا همتون بشینین تا برگه هارو پخش کنم. درضمن، تقلبم ممنوعه!

****

وقتی برگه ها را پخش کرد آلبرت درحالی که خودکارش را لای انگشنانش می‌چرخاند، نگاهی به سوالات انداخت.
سوال اول: رنگ مورد علاقه ی دنیل کلارک چیست؟
با عصبانیت و خطاب به دنیل گفت: این دیگه چه آزمونیه؟!
دنیل با اخم گفت: ساکت باش. بهونه برای بلد نبودنت نیار و جواب بده!
آلبرت دندان قروچه ای کرد و سوال بعدی را خواند.
سوال دوم: دنیل از چه کسی بیشتر از همه متنفر است؟
احساس می‌کرد از گوش هایش دود بیرون می‌زند. آن سوالات واقعا مسخره بودند. قشنگ مشخص بود آدم خوشیفته و مغروری مثل دنیل آن را نوشته است. با خودش گفت اگر سوال بعدی هم احمقانه باشد، دیگر تحمل نمی‌کند.
سوال سوم: دنیل کلارک دوست دارد یکشنبه ها چه صبحانه ای بخورد؟
بلند داد زد: این دیگه چه کوفتیه؟! میتونم شرط ببندم که دوست دخترتم جواب اینو نمی‌دونه!
دنیل بوزخندی زد و گفت: این تویی که اونقدر احمقی که نمیتونی سوالات به این آسونی رو جواب بدی.
بعد برگه ای که در دستش بود را نشان داد و گفت: ببین هری همشو جواب داده به جز دومی. این نشون می‌ده تو عقل نداری.
گیلبرت برگه اش را بالا گرفت و گفت: ولی منم نمی‌تونم جواب بدم.
-خب تو هم... حالا بخیالش! براتون جوابای درستو می‌خونم.
بعد گلویش را صاف کرد و شروع به خواندن کرد: سوال اول ...واقعا شماها نمی‌دونین من چه رنگی دوست دارم؟ چقدر احمق! معلومه که مشکی.
بعد به هری نگاه کرد و گفت: چون هری درست جواب داده یه امتیاز می‌گیره.
آلبرت یکدفعه گفت: یه جوری می‌گی یه امتیاز آدم فکر میکنه صد و بیست تا سوال جواب داده. همش فقط سه تاس!
-تو دهنتو ببند!
بعد با لبخند سوال بعدی را خواند.
-شخصی که ازش متنفرم.. خب اینم تابلوعه. فاکسه دیگه. سوال بعدی هم جوابش میشه قهوه یعنی مثل روزای دیگه.
آلبرت نفسی عمیق کشید و گفت: حالا نکنه می‌خوای بندازیمون بیرون؟
دنیل با پوزخند گفت: یه فرصت دیگه بهتون می‌دم!

࿔ུ #آدم‌برفی ༓ #SnowMan
@Yaoi_Novel ்۫۫


[ 'قسمت سی و ششم؛ ]
-پارت اول

تقریبا ساعت نه صبح بود که گیلبرت با صورت نشسته و چشمان نیمه باز بیدار شد. به آشپزخانه رفت و بدون توجه به آلبرتی که نون تست و مربا به همراه شیر میخورد، در یخچال را باز کرد و بطری آب شیشه ای را از طبقه ی اول برداشت و چند جرعه از از آن خورد. حتی به به خودش زحمت نداد که لیوان بردارد.
با دست چپش سرش را خاراند و تا خواست از آشپزخانه بیرون برود، ویندوزش بالا آمد و متوجه ی حضور آلبرت شد.
با چشمانی که حالا کاملا باز شده بودند به او خیره شد. انگار انتظار داشت پسر مو قرمز سنگینی نگاهش را حس کند. ولی مثل اینکه نگاهش ذره ای وزن نداشت.
-تو.. تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
آلبرت مربای گوشه ی لبش را با آستین لباس تنگی که معلوم بود برای خودش نیست پاک کرد و گفت: رئیست اجازه داد بیام.
-دنیل؟ اصلا برای چی باید بیای اینجا؟
آلبرت دندان قروچه ای کرد و با لحنی عصبی گفت: اه چقدر رو مخی! دهنتو ببند و دیگه چیزی نپرس تا لهت نکردم.
گیلبرت اخم کرد و زیر لب چند تا فحش به آلبرت داد. واقعا که پسر بی شخصیتی بود. خیلی دلش می‌خواست بداند اصلا کسی هم. پیدا می‌شود که بخواهد با این خر رم کرده دوست باشد؟
از آشپزخانه بیرون رفت و دنیل را دید که از پله ها پایین می‌آمد. تا گیلبرت را دید با لبخند شیطانی مخصوص به خودش گفت: خوب موقعی بیدار شدی! زود باش برو هری و استیوم بیدار کن.
-چرا؟
-کارتون دارم. یه جور جلسه اس.
گیلبرت با شک گفت: باشه...
با اینکه دلش می‌خواست یقه ی دنیل را بگیرد و بپرسد چه کاری با آن ها دارد ولی بیخیالش شد و از پله ها بالا رفت. اول به اتاق هری رفت و در را آرام و بی صدا باز کرد.
اتاقش کاملا تاریک بود. پرده ها مثل دیوار جلوی نور خورشید را گرفته بودند . سمت تخت هری رفت که حالا عین پنکیک رویش پهن شده بود. چشم بند بامزه ای هم گذاشته بود. انگار فکر می‌کرد نوری هم وجود دارد که از سد پرده ی فولادی اش بگذرد.
گیلبرت چند بار آرام صدایش کرد و هری زیر لب گفت: چی میگی... ها؟ پیش بندمو برندارر!! میخوام بپزمششش!
گیلبرت جلوی دهانش را گرفت تا از خنده منفجر نشود. داشت در خواب حرف میزد؟ چه چرت و پرتی هم بلغور می‌کرد.
- هری منم. پاشو دنیل گفته کارمون داره.
ایندفعه با صدای بلند تری گفت و به نظر می‌آمد موفق به بیدار کردنش شده.
هری چشم بندش را از روی چشمانش برداشت و به گیلبرت نگاه کرد.
-کارمون داره؟ برای چی؟
-نمی‌دونم.
هری آهی کشید و گفت: باشه الان لباسامو عوض می‌کنم میام پایین.
گیلبرت سرش را بدون توجه به اینکه هری در تاریکی او را نمی‌بیند، تکان داد و از اتاق خارج شد. حالا نوبت استیو بود. فکر نمی‌کرد او هم مانند هری در خواب حرف بزند.
در اتاق او را هم به آرامی باز کرد و وارد شد. بر خلاف اتاق هری، آن جا روشن تر بود. پرده کشیده شده بود و باریکه های نور ملایم صبحگاهی از بیرون به داخل می‌تابید. استیو پتو را تا سرش کشیده بود و اصلا حرفی نمی‌زد. روی میز جلوی تختش کوهی از کتاب ها تلمبار شده بود که با توجه به اسم هایشان، همه علمی بودند.
گیلبرت چند بار اسم استیو را صدا زد و گفت: بلند شو دنیل گفته کارمون داره.
بعد از اتفاقی که در کارخانه افتاد دیگر با استیو صحبت نکرده بود. یک جورهایی رویش نمی‌شد. مطمئنا استیو از او متنفر شده بود. هر کسی هم جای او می‌بود، دلش نمی‌خواست با کسی که باعث زخمی شدنش شده صحبت کند.
انگار همان یک بار صدا کردن برای بیدار شدنش کافی بوده.
آرام گفت: چی شده؟
بعد خمیازه ای کشید و پتو را کنار زد.
گیلبرت گفت: دنیل گفته کارمون داره.
-نگفت چیکار؟
-نه
بعد چند ثانیه مکث گفت: خب من می‌رم پایین تو هم زود بیا.
-باشه.
سریع از اتاق استیو بیرون و از پله ها پایین رفت. دنیل در اشپز خانه به یکی از کابینت ها تکیه داده بود و درحالی که کتابی در دست داشت، قهوه میخورد.
با دیدن گیلبرت کتابش را بست و گفت: بیدارشون کردی؟
-آره. حالا نمی‌خوای بگی قراره چیکار کنیم؟
دنیل پوزخندی زد و گفت: میخوام از همتون آزمون بگیرم. بعلاوه ی این مزاحم.
بعد با دستی که با آن فنجان سفید رنگ قهوه را گرفته بود، به آلبرت اشاره کرد.
آلبرت اخم کرد و گفت: من مزاحم نیستم. قراره امروز عضو این گیلد مسخره بشم.
دنیل گفت: همین گیلد مسخره قراره از بی خانمان بودن نجاتت بده!
گیلبرت با تعجب به آن دو خیره شده بود. چه می‌گفتند؟ بی خانمان؟ عضو شدن؟

࿔ུ #آدم‌برفی ༓ #SnowMan
@Yaoi_Novel ்۫۫


𖨂 191227
𖦝 Part 36 [ SnowMan ]

∾ ⏰ زمان آپ: یک‌شنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها

∾ 👣 ناشناس نویسنده:

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_6mveZRX

࿔ུ #آدم‌برفی ༓ #SnowMan
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*


[ قسمت سی و دوم؛ ]

آراتا:
بلندتر گفتم
+ پرسیدم کجا میریم؟؟
عمارت رو بدون حرفی دور زد و رسیدیم به باغ گل رزی که پشت عمارت بود
با تعجب به باغ زیبای روبروم خیره شدم
+ اینجا کجاست؟
اشاره ای به وسط باغ کرد ک ویکتور با جنازه سوهو تو بغلش ایستاده بود
اروم موهای سوهو رو لمس کردو بوسه ای رو لبش گذاشت
چاله ای کند و سوهو رو با تابوت توش گذاشت
نگاهمو از ویکتور گرفتم ک ببینم واکنش تیان چیه ک فقط بیتفاوت نیشخندی زد و صاف ایستاد
ـ پس این پایانش بود
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
ـ تو با اون یکم فرق داری
+ چطور؟..
چشم دوخت بهم
ـ حداقلش اینه که برای به اشتراک گذاشته نشدنت هر کاری میکنی
چیزی نگفتم ک بعد از چند ثانیه گفت
ـ باید برات یه سری لوازم بگیرم
با کنجکاوی نگاش کردم
+ مثلا؟
از کنارم رد شد و رفت
ـ میفهمی
بدون حرف راه افتادم دنبالش
نیم نگاهی بهم کرد و از پله ها بالا رفت و بعد رفت تو اتاق سوهو
با غم به رفتنش نگا کردم
حس میکردم بازم پس زده شدم
رفتم همونجا گوشه سالن نشستم

تیان:
بعد از برداشتن چند دست از لباسای سالمو دست نخورده سوهو رفتم بیرون
لباسا رو پرت کردم روی مبل و بدون نگاه کردن بهش گفتم
ـ بپوششون فکر کنم اندازت بشه
با تعجب نگاشون کرد
+ اینا... واسه منن؟؟
سرمو تکون دادمو از پله ها بالا رفتم
با ذوق لباسارو زیر و رو و نگاشون میکرد
تک تک لباسا گرون قیمتو نو بودن
ب دیوار تکیه دادمو با چشم های ریز شده چشم دوختم بهش
اروم تاشون کرد و رو کرد بهم
+ ممنون..
به اونایی اشاره کردم که پوشیده بودشون
ـ لباسای من برات بزرگن
نگاهی به خودش انداخت
+ اوهوم
دیگه چیزی نگفتمو رفتم تو اتاق خودم
بلند گفتم
ـ لباسها رو بپوش
+ باشهههه
لباس مرتب و رسمی میپوشمو از اتاق میام بیرون
لباسا رو پوشیده بود و اروم نشسته بود رو مبل
بدون حرف رفتم سمت در که سریع پا شد اومد کنارم
+ داری کجا میری؟
نیم نگاهی بهش کردم و جلوش ایستادم
دستمو بلند کردم که ترسید و روشو برگردوند
اخم ریزی کردم
دستمو رو سرش گذاشتمو کمی موهاشو نوازش کردم
موهاشو فرستادم بالا و با دقت مرتبشون کردم
با صدایی سرد و جدی گفتم
ـ نمیخوام آبرومو ببری مفهمومه؟
گیج نگام کرد
+ ها؟
وقتی موهاشو مرتب کردم بازوشو گرفتمو دنبال خودم کشیدمش
+ داریم کجا میریم؟!
ـ کسی چمیدونه..
از در اصلی خارجش کردمو بدون نگاه کردن بهش شروع کردم تو پیاده رو قدم زدن
دیگه چیزی نگفتو اروم کنارم راه میومد
بعد از چند قدم گوشیمو در اوردمو چکش کردم
بعد سر بالا اوردمو رو به اراتا گفتم
+ پدرت میخواد منو ببینه
با تعجب گفت
+ پدر من؟؟
چرا؟!
نگاهش کردم و بدون توجه به سوالش گفتم
ـ ببینم ...بابای تو سیگار دمه دست دارع؟
+ اره.. اونم سیگار میکشه...
چشم هامو ریز کردم
ـ حتما سیگارای ارزون قیمت میکشه هوم؟
+ خب.. حتما دیگه
لب زدم
ـ به دردم نمیخوره
به دور و اطراف نگاه میکنم تا بلکه بتونم به جارو پیدا کنم که بتونم ازش سیگار مورد نظرمو بخرم
چشم غره ای رفت و گفت
+ به درک
با اخم نگاهش کردم
ـ فقط کافیه جلوی پدرت بهم بی احترامی کنی
جلوی چشمای خودت پدرتو تیکه پاره میکنم مفهومه!؟
ارومو با بغض گفت
+ باشه..
یکم رفتیم جلوتر و وارد یه کافه رسمی و گرون قیمت شدیم
پشت یه میز نشستمو اشاره کردم که کنارم بشینه
اومد کنارم نشست
خواست چیزی بگه که حرفشو قطع کردمو گفتم
ـ دکترت گفته نباید گرسنه بمونی
وگرنه ضعف میکنی یه چیز سفارش بده تا دردسرساز نشی
+ پس بالاخره فهمیدی من یه انسانمو به غذا نیاز دارم!
بدون حوصله نگاهش کردم
ـ ماها هم غذا میخوریم
+ اره... ولی غذای ماها یکی نیست!
پوزخندی زدمو چیزی نگفتم که اخم کرد و گفت
+ من.. گشنم نیست
دستمو از زیر میز بردمو زخمشو لمس کردمو فشارش دادم
ـ هوم؟
ناخوداگاه جیغ خفه ای کشید
+آخخ... خ..خب نمیخوام
مگه زورههه
با جیغش نگاه مردم زوم شد رومون
اخم ریزی کردم
ـ بهتره به حرفم گوش کنی

࿔ུ #بازی ༓ #Game
@Yaoi_Novel ்۫۫


[ قسمت سی و یکم؛ ]

تیان:
بدون توجه بهش مچ دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش پایین پله ها
وقتی که به طبقه پایین رسیدیم بلند گفتم
ـ هوی ویکتور
از جا بلند شد و نگاهی بهم انداخت
اومد چیزی بگه که با دیدن آراتا خشکش زد
اروم لبهامو تر کردمو گفتم
ـ پس اومدی
بی مقدمه درحالیکه به آراتا زل زده بود گفت
* اون کیه؟
برگشتم طرف ویکتورو به آراتا اشاره کردم
ـ زیباست مگه نه
* اره.. کپی سوهو عه
پوزخندی زدم
ـ آراتاعه خواهر زاده سوهو
* پسر سوما؟! چطوری پیداش کردی؟؟
سرم رو کج کردم
ـ چجوری؟! کاری نداره بعد از مرگ سوهو من تمام مدت منتظر بچه سوما بودم
چیزی نگفت و همچنان فقط نگاهش میکرد
بعد کمی مکث گفتم
ـ جنازه سوهو رو قصد دارم دفن کنم
* واقعا؟
چرا الان همچین تصمیمی گرفتی؟؟
زبونمو رو لبهام کشیدم
ـ دیگه بهش.. احتیاج ندارم
سری از تاسف تکون داد و گفت
+ اها..
نیم نگاهی به آراتا کردم که زخمش همچنان در حال خونریزی بود
وقتی دید نگاش کردم نامحسوس
لرزید و سرشو انداخت پایین
عاشق این ترسش بودم
نیشخندی زدمو دستهامو فرو بردم تو جیب شلوارم
* میخوای با این پسره چیکار کنی؟؟
- قرار بود یه حالی بهت بده
ولی بهم قول داده که پسر خوبی باشه
* که اینطور..
برگشتم طرف اراتا
ـ برو سالن اصلی بلکی و وایت اونجان
بدون حرف اروم سرشو انداخت پایینو رفت سمت سالن
برگشتم طرف ویکتور
* چرا اوردیش اینجا؟
شونه ای بالا انداختم
* هوف.. اصن چطوری از سوما گرفتیش؟
با لبخند گفتم
ـ قمار
* قمار؟؟
رفتم روی مبل نشستم
+ اره با باباش شرط بستمو بردمش
روبروم نشست و گفت
* ازم چی میخوای؟
موهامو دادم عقب
ـ آوردمت که بدونم سوهو رو کجا باید به خاک سپرد
اروم گفت
* نظرت درباره باغ گل مورد علاقه ش چیه..؟
چشم دوختم بهش
ـ رز؟!
* اره ..
نیشخندی زدم
- پس میشه پشت همین عمارت؟!
اروم سر تکون داد
شونه بالا انداختم
ـ هوم خوبه
* کی دفنش کنه؟
از جام بلند شدم
ـ اون هرزه دیگه به من مربوط نیست
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت
* باشه... خودم دفنش میکنم
به طرف در خروجی رفتم
ـ نمیخوام دیگه حرفی ازش بشنوم
* تیان ...سوهو دوسِت داشت
ثانیه ای مکث کردم
ـ تو روم گفت منو نمیخواد
خواست چیزی بگه ولی پشیمون شد و گفت
* بیخیالش..
نیشخندی زدم
ـ هنوز هم بدون فکر کردن حرف میزنی
* اره...
پاشد و رفت سمت اتاق سوهو
رفتم سمت سالن و جلوی اراتا ایستادم
ـ میخوای برای آخرین بار ببینیش؟هوم!؟
+ کیو؟
دستامو بردم پشت کمرم
ـ سوهو
+ نه.. نمیخوام...
شونه بالا انداختم
ـ خیلی خوشگل و بانمک بود.. مگه نه
سرشو انداخت پایین
+ اره..
چونشو گرفتمو سرشو بلند کردم
بدون اینکه نگام کنه گفت
+ ویکتور.. کجا رفت؟
ـ رفته سوهو رو خاک کنه
+ چرا همونوقت که مرد خاکش نکردین..؟
لبشو لمس کردم
ـ تا بتونم یه دل سیر نگاهش کنمو نفرتم پابرجا بمونه
+ پس.. حالا چرا میزاری ویکتور خاکش کنه؟؟
- چون من وسیلمو پیدا کردم
+ وسیلت؟؟
خم شدمو گاز محکمی از لبش گرفتم
ـ وسیلم اینجاست
خودشو کشید عقب
+ من... وسیله تو نیستم
قلادشو لمس کردمو دستمو بردم زیر باسنش و بعد بلندش کردم
+ م..منو بزار پایین
از سالن اصلی خارجش کردم
+ داریم کجا میریم؟

࿔ུ #بازی ༓ #Game
@Yaoi_Novel ்۫۫


𖨂 191227
𖦝 S2-Part 31&32 [ Game ]

∾ ⏰ زمان آپ: دوشنبه، پنجشنبه
(با تأخیر)

∾ 🕊 ناشناس نویسنده:

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_2r0Yjd3

࿔ུ #بازی ༓ #Game
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*


[ 'قسمت سی و پنجم؛ ]
-پارت دوم

آلبرت اخمی کرد و با جدیت گفت: مامانم از خونه پرتم کرد بیرون.
-ها؟!
-گفتم که پرتم کرد بی..
-خب به من چه؟!
آلبرت بدون توجه به دنیل او را هل داد و وارد خانه شد. همین که داخل شد آتش عجیب روی سرش هم خاموش شد و قیافش همانی شد که بود طوری که باورت نمی‌شد تا همین چند لحظه پیش در آتش می‌سوخته.
روی مبل نشست و دو پایش را روی میز گذاشت. دنیل با عصبانیت اما به آرامی گفت: از خونه ی من گمشو بیرون!
-اوهو چه خشن. اگه بهت بگم می‌خوام عضو گیلدتون بشم چی؟ بازم بیرونم میکنی؟
دنیل نزدیک بود از تعجب چشمانش از حدقه بیرون بزند. مگر او خودش در گیلد دیگری عضو نبود؟ چرا الان پیش کسی آمده که گیلدش به درد جرز دیوار هم نمیخورد؟
-تو که واسع جونز کار میکردی.
آلبرت درحالی که داشت گردنش را می‌خاراند گفت: اخراجم کرد.
آنقدر راحت و بدون احساس گفت که انگار برایش ذره ای اهمیت نداشت.
دنیل کنارش نشست و گفت: خب اون که مهم نیست. حتما یه گندی بالا آوردی اخراجت کرده. ولی واسه چی از خونه پرتت کردن بیرون؟
آلبرت که داشت به شکلات های روی میز سیخونک می‌زد، شروع کرد به سرفه کردن. دنیل با خنده گفت: بپا خفه نشی!
آلبرت اخم کرد و بین سرفه هایش گفت: مامانم گفت اگه کار پیدا نکنی حق نداری بیای خونه.
دنیل "هوم" ای کرد و گفت: اگه میخوای اینجا ثبت نام کنی اصلا مشکلی نداره. ولی باید آزمون بدی که مطمئنم از پسش بر نمیای!
آلبرت پوزخندی زد و گفت: من از پس هر آزمونی بر میام.
نیش دنیل تا ته باز شد.
-اولیش کتبیه. با اینکه میدونم نمیتونی قبول شی ولی بهت یه شانس می‌دم. الان همین جا رو مبل بخواب تا بقیه بیدار شن.
آلبرت فقط سرش را تکان داد و چیزی نگفت. دنیل هم با همان نیش باز از روی مبل بلند شد و رفت تا دوباره به تختش سلامی بگوید.

࿔ུ #آدم‌برفی ༓ #SnowMan
@Yaoi_Novel ்۫۫


[ 'قسمت سی و پنجم؛]
-پارت اول

آن روز را بدون اینکه کار خاصی بکنند، سر کردند و به خانه شان برگشتند. کارلوس گفته بود همه چیز برایشان در گیلد مهیا است و همین هری را می ترساند!
نمی‌دانست چیزی در فکر کارلوس. میگذرد یا کلا رفتارش اینگونه است.
بعد از یک حمام، لباس هایش را پوشید و سرگرم خشک کردم موهایش با حوله شد. می‌خواست زودتر به تخت خوابش برود و رویاهای خوبی ببیند.
وقتی به سمت مبل رفت تا روی آن بشیند، گیلبرت را دید که در فکر رفته و ساکت است.
با تعجب کنارش نشست. حس خوبی نسبت به آن پسر نداشت و اصلا خوشش نمی امد مدت زیادی با او هم صحبت بشود. هر وقت چهره ی مظلومش را می‌دید یاد کاری که با دنیل و استیو کرد می افتاد. با اینکه می‌دانست خود گیلبرت کسی نبوده که به استیو آسیب رسانده اما باز هم از دستش عصبانی بود.
تلاش کرد ناراحتی اش را بروز ندهد.
-نمیخوای بخوابی؟ همه خوابیدن.
گیلبرت که انگار تازه متوجه ی حضور هری شده بود، گفت: خوابم نمیاد. واقعا همه خوابیدن؟
-اره
-دنیل هم؟
-چرا فکر میکنی اون بدبخت هیچوقت نمیخوابه؟
گیلبرت خنده ای کرد و گفت: اخه همش قهوه میخوره! گفتم شاید خوابش نگیره.
هری با اخم گفت: نمیدونم چرا ولی هیچوقت روش تاثیری نمیذاره.
گیلبرت کمی به صورت هری خیره شد و بعد آرام گفت: تو از من بدت میاد؟
هری شوکه شد. اصلا انتظار نداشت که او همچین چیزی را. بپرسد. با همان اخم که هرلحظه غلیظ تر و غلیظ تر میشد گفت: ب.. برای چی؟!
-نمیدونم.. شاید برای اینکه وجودم به دوستات آسیب میزنه.
هری به جای جواب دادن فقط سکوت کرد و به او خیره شد.
گیلبرت با لبخندی تلخ گفت: واقعا ببخشید که اومدم و زندگیتونو بهم زدم.
-اینطور نیست.. فقط...
گیلبرت از جایش برخاست و گفت: لازم نیست احساساتتو مخفی کنی. من مشکلی ندارم. بالاخره هر کسی نمیتونه با همه خوب باشه.
بعد به سمت پله ها رفت. هری دستش را زیر چانه اش گذاشت و به اتفاقات اخیر فکر کرد. هرچقدر بیشتر فکر میکرد، اعصابش بیشتر بهم می‌ریخت. برایش سوال شده بود... آیا پسری که جرئت کشتن دشمنش هم ندارد چگونه میخواهد دوستش را بکشد؟

****

فردا صبح دنیل زود بلند شد و شروع کرد به درست کردن پرونده ای برای کارکنانش. دلش می‌خواست از آن ها آزمون بگیرد و هیچوقت قبولشان نکند تا حرص بخورند و او بخندد.
وقتی کارش تمام شد. پرونده ها را روی میز تحریرش انداخت و کش و قوسی هم به تنش داد. از جایش بلند شد و به سمت تختش رفت. می‌خواست تا بقیه هم بیدار نشدند کمی دیگر هم بخوابد که چشمش به کتابخانه ی نسبتاً بزرگش افتاد. در یکی از قفسه هایش همان کاکتوس مسخره و بدرد نخور که گیلبرت به او انداخته بود را گذاشته بود. با پوزخند گفت: این شی جادوییت که باعث نمی‌شه شبا خواب خوب بببینم...
بعد از اینکه پوزخندش محو شد، روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست. ساعت شش صبح بود و از بیرون صدای جیک جیک پرندگان به گوش می‌رسید. فضا قشنگ مناسب خوابیدن بود اما دنیل تا خواست بخوابد، گوشی اش زنگ خورد. با عصبانیت و هزار تا فحش و ناسزا گوشی را برداشت.
-کیه؟!
-آه کلارک چطوری؟
آن صدا واقعا آشنا بود. دنیل حتما او را می‌شناخت ولی چون یادش نمی‌آمد یعنی شخص مهمی نبود.
-تو کی هستی ديگه؟ می‌دونی ساعت چنده؟!
کسی که پشت تلفن بود خندید و گفت: آه دوست من، کلارک. بیا درو باز کن یخ زدم.
-واسه چی باید برای تویی که معلوم نیست چه خری هستی درو باز کنم؟
-داداش منم فاکس.
دنیل زیر لب گفت: امم.. فاکس فاکس
بعد کمی بلند تر از قبل گفت: آها تو همون پسر عوضیه ای که حسابی رفت رو مخم!
آلبرت با عصبانیت گفت: بابا بیا درو باز کن کارت دارم. عجیب نیست مردم ببینن یکی تو خیابون آتیش گرفته؟
دنیل آهی کشید و از جای گرم و نرمش بلند شد. معلوم نبود آلبرت برای چی به آن جا آمده. رفتارش هم خیلی عجیب بود. آن آلبرتی که دنیل دیده بود مثل سگ هار پاچه می‌گرفت. حتما چیزی می‌خواست که اینگونه رفتار می‌کرد.
بدون اینکه خیلی سر و صدا کند از پله ها پایین رفت. در را باز کرد و با سر در حال سوختن آلبرت روبرو شد.
-داری چه غلطی می‌کنی؟
-خب داشتم یخ می‌زدم. اگه کلا خودمو آتیش می‌زدم لباسامم می‌سوخت پس..
دنیل حرفش وا قطع کرد و گفت: منظورم اون نیست! تو این موقع صبح اومدی خونه ی من چیکار؟

࿔ུ #آدم‌برفی ༓ #SnowMan
@Yaoi_Novel ்۫۫


𖨂 191222
𖦝 Part 35 [ SnowMan ]

∾ ⏰ زمان آپ: یک‌شنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها

∾ 👣 ناشناس نویسنده:

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_6mveZRX

࿔ུ #آدم‌برفی ༓ #SnowMan
்۫۫ @Yaoi_Novel .ೃ࿔*


[ ’قسمت هشتم/ویژه؛ ]
مثل یه بچه حرف گوش کن سری تکون دادم و به سمت دستشویی رفتم
اب سرد شیر روشویی رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم و سیر رو بستم
نگاهی به خودم تو اینه کردم، از قیافه خودم خندم گرفت، چشمام باد کرده بود و اندازه یه نخود شده بود
خوشم میاد بدنم هم مثل خودم مدام توی حالت افراط و تفریطه. همیشه بخاطر بی‌خوابی چشمام گود میوفتاد الان بخاطر خواب زیاد چشمام باد کرده!
تو تعجبم که چطور جی با این قیافم خندش نگرفته. شایدم از وحشتش نخندیده، اگه یه گریمور بیار گریمم کنه صد در صد به عنوان ترسناک ترین مدل سال انتخاب میشم
بیخیال فکر کردن جلو آیینه شدم و از سرویس بیرون رفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم
وارد اشپزخونه که شدم جی رو دیدم که روی صندلی نشسته و غرق گوشی شده
صندلی رو بیرون کشیدم و روش نشستم، تازه متوجه‌ من شد و گوشیش رو کنار گذاشت
-عاه شرمنده
-چون همیشه تنها غذا میخورم عادت دارم که قبل از غذا خبرای روز رو چک کنم، عادت خیلی بدیه
_اوه نه مشکلی نیست، میتونی به چک کردنت ادامه بدی
-نیازی نیست
لحظه‌ای سکوت کرد و گفت
-از تنها غذا خوردن متنفرم، برای همین از وقتی که واسه خودم خونه جدا خریدم بیشتر وقت‌ها یا هیچی نمیخورم یا با چیزهای مختلف خودمو سرگرم میکنم که هیچ فرقی با غذا نخوردنم نداره چون هیچی نمیفهمم
دستامو زیر چونم گذاشتم و بهش خیره شدم
_هنوز بهش عادت نکردی؟
_به تنهایی غذا خوردن؟
-نه خب، خانواده ما جوری بود که همه وعده‌های غذایی رو در کنار هم میخوردیم، حتی در حد کم
به فکر فرو رفتم، خانوادش...
خانواده...
یه خانواده خوب
_خوش‌ به حالت
یهو بهم خیره شد
شت فکر کنم دوباره بلند فکر کردم، سریع دستمو جلوی دهنم بردم تا جلوی حرفی که زده بودمو بگیرم ولی مثلما خیلی دیر شده بود
-منظورت چیه؟
سرمو تند تند تکون دادم و پشت سر هم تکرار کردم
_هیچی، هیچی ببخشید
نگاهی بهم کرد، از اون نگاهایی که تو چهرش یه خر خودتی موج میزد
اهی کشیدم و گفتم
_حوصله داری داستان بشنوی؟
࿔ུ #یک‌قدم‌تاعشق ༓ #OneStepToLove
@Yaoi_Novel

Показано 20 последних публикаций.

161

подписчиков
Статистика канала